نوژا ساداتنوژا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

بابا امير و دردونه اش

بوجود آمدن پول

1391/1/30 18:56
نویسنده : مامان فروغ
886 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود غیر از خدا یه بابا امیر بود و یه مامان فروغ بود و یه نوژا کوچولو

که یه روز صبح قشنگ نوژا کوچولوی قصه ی ما از خواب بیدار میشه وقتی میره دست و صورتش رو بشوره روزی زمین تو اتاقش یه مقدار پول پیدا میکنه خوشحال میشه و میذاره تو جیبشو میره سر میز صبحانه به مامانش سلام  میکنه و میگه:

- سلام مامان فروغم صبح بخیر

- سلام دختر نازنینم صبح تو هم بخیر

- مامان من کف اتاقم پول پیدا کردم برم باهاش واسه خودم بستنی از اون چوبیا که لیس زدنیه بخررررم؟

مامان چشماش گرد شد و گفت:

- اوه چه کارا بستنی چوبی لیس زدنی با پولی که پیدا کردی و نمیدونی مال کیه میخوای بخرییییی؟! اولا که این پول باید برای بابا باشه دوما آدم که پول پیدا میکنه یا هر چیز دیگه ائی اونو برای خودش برنمیداره باید بگرده تا صاحبش پیدا بشه و سوما اینکه این پول برای خرید بستنی خیلی زیاده عزیز دلم قند عسلم.

نوژا پرسید:

- مامان فروغم اصلا پول از کجا اومده چرا من برای خودم نمیتونم پول داشته باشم مثل بابا که همیشه از تو جیبش به من پول میده چرا من وقتی دست میکنم تو جیبم پول توش نیست؟

- صبحانه ات رو بخور بعد بیا پیش من تا برات تعریف کنم از کجا اومده شاخه نباتم.

بعد از خوردن صبحانه نوژا رفت کنار مامان روی مبل نشست و با دقت به حرفای مامان فروغش گوش کرد که:

- در زمانهای خیلی دور انسانها هر چیزی رو که احتیاج داشتن خودشون فراهم میکردن با سختی و مشقت زیاد از سبزیجات گرفته تا شیر  و کره و پنیر و خلاصه همه چیز. مثلا اگه میخواستن نون درست کنن باید گندم میکاشتن بعد که رشد میکردن اونا رو درو میکردن و آسیاب میکردن تا به آرد تبدیل بشه و استفاده کنن هر کس که محصولی داشت و به یه محصول دیگه نیاز داشت میرفت و محصول خودشو با دیگری معامله میکرد یا در ازای کالائی مایحتاج خودش رو فراهم میکرد تا اینکه یه راه بهتر به ذهنشون میرسه پادشاه هر کشور از فلزات مختلف برای مردم خودش وسیله ائی ایجاد میکنه که با اون معامله کنن و اسمش رو پول میذارن از فلزاتی مثل برنز مفرغ نقره و طلا استفاده میکنن و کم کم معامله ها شکل بهتری به خودش میگیره تا به امروز که در آسایش از خیلی وسایل استفاده میکنیم.

 

نوژا بعد از شنیدن حرفای مامانش رفت تو اتاقش و به فکر فرو رفت. در همین موقع فرشته مهربون اومد سراغش و گفت:

- میخوای بری اون زمان ها ببینی چطور بوده؟

- وای آره خیلی دوست دارم.

- چشمات رو ببند

- حالا باز کن

- وای خدای من یه خونه چوبی روی تپه چقدر اینجا قشنگه آسمون چقدر صافه پروانه های خوشگل گل های رنگارنگ. اوه اونجا رو نگاه کن مامان داره چیکار میکنه این چه لباسیه پوشیده چقدر عوض شده

خیلی تشنه امه برم از مامان آب بگیرم.

مامان میشه یه لیوان آب بهم بدی؟

- واااا چه حرفا میزنی من بهت آب بدم خب برو از سر چاه آب بیار بریز تو بشکه یکمم خودت بخور دیگه زود باش که خیلی کار داریم باید شیر گاوا رو هم بدوشیما زود باش دختر عجله کن امروز خیلی تنبل شدیا.

 

نوژا رفت سر چاه آب خورد خیلی خوشحال بود خیلی براش جالب بود تا حالا اینطوری ندیده بود ذوق داشت و هیجان زده بود. دید مامانش داره شیرگاو رو میدوشه به مامان گفت:

- پول بده برم بستنی بخرم

- وای خدا از دست تو معلوم هست چی میگی بستنی دیگه چیه پول چیه نکنه حالت خوب نیست بذار ببینم تب نداری؟ نه تبم که نداری پس این حرفا چیه که میزنی.

برو هیزم بیار که تنور رو روشن کنیم و نون بپزیم.

نوژا با عجله رفت و یهو برگشت و گفت:

- مامان فروغم از کجا بیارم؟

- دیگه دارم از دست تو عقلمو از دست میدم این چه طرز حرف زدنه آدم به مادرش اینجوری میگه . برو از کنار کلبه بیار دیگه

نوژا رفت و با دوتا چوب برگشت.. مامان گفت :

- نه مثل اینکه خودم باید امروز کارامو تنهائی انجام بدم بازیگوش شدی.

نوژا دیگه خسته شده بود از این همه کار رفت و فرشته مهربون رو صدا زد و گفت:

- من میخواستم بدونم پول چطوری بوجود اومده نه اینکه این همه کارای سخت بکنم.

- یکم دیگه تحمل کن

در همین موقع بابا سوار یه گاری که پر از سیب زمینی و پیاز و کلم بود اومد. نوژا دوئید پیش بابا و خودشو انداخت تو بغل بابا که بابا گفت:

- اوه چقدرم لوس شده اینکارا چیه دختر دلت تنگ شده بود مگه من راه دور رفتم همین نزدیکی بودم

مامان گفت بیائید ناهار بخورید. موقع ناهار بابا گفت :

-به شهر میرم تا سیب زمینی و پیاز رو با مقداری گوشت و برنج معامله کنم .

- منم میام بابا جون

بابا خندید و گفت :- باشه دخترم امروز تو خیلی عجیب شدی بیا شاید حال  و هوات عوض بشه.

وقتی به شهر رسیدن توی بازار بزرگ که خیلی هم شلوغ بود همه داشتن اجناس خودشونو با دیگری معامله میکردن که بابا رفت سراغ اونها و شروع کرد به عوض کردن سیب زمینی و پیاز با بقیه مایحتاج زندگیشون از گوشت گرفته تا نخود و لوبیا حتی یه شونه کوچولو برای نوژا  در ازای چندتا جاقوی تراشیده شده از سنگ . همینکه مشغول معامله بودن و نوژا هم شونه ی خوشگل چوبیش رو تو دستش گرفته بود و نگاه میکرد یه دفعه شیپوری نواخته شد و چندتا از سربازای حاکم اومدن و شروع کردن به خوندن یه متن که:

- آهای مردم شهر به گوش باشید که به دستور حاکم بزرگ برای جلوگیری از دعوا و رعایت حق و حقوق دیگران به جای کالا از سکه های طلا و نقره و مس استفاده میشود و به جای هر سکه طلا یک کیسه گندم و هر کیسه جو یک سکه نقره  و هر کیسه ارزن یک سکه مسی میباشد .و ....

که یه دفعه صدای مامان فروغ رو شنید که میگه:

- اصلا به حرفم گوش میکنی وروجک شیطون حالا قلقلکت بدم

نوژا پرید بغل مامان و انقدر بوسش کرد انقدر بوسش که مامان از تعجب دهنش باز مونده بود هی نوژا میگفت:

مامان خیلی خوشحالم دارم تو این دوره زندگی میکنم خیلی راحت تر میشه بستنی خرید.

مامان خندید و گفت :

- ای شیطون.

 

پسندها (2)

نظرات (0)